سلام
این کامنت قبلی چی بود ؟ عجیب غریب ؟ تا حالا همچین کسی نیومده بود دیگه هم نمیاد آخه کشته شد با لپ تاپ من . خریدم دوری تموم شد رفت ممنون از نظر ولی تو این خونه که نمیشه وسط حال بری اینترنت همه میفهمن .
آقا قرض ؟؟؟؟؟؟؟ تا گردن . سفر ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صفر خرید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بخور بپوش نمیر
یعنی چی ؟ میخوام برم مشهد مکه کربلا حالی همه شد ؟؟؟ خسته شدم از کج دار و مریض بودن میخوام کوول باشیم بخوریم بخوابیم کار کنیم همین . دوست ندارم غصه این کثافت که اسمش پول رو بخورم .
با این اوضاع چیزی دیگه ته کیف محترم نمیماند . و من قبول ندارم آقا میخوام زیاد . اهههههههههه
بگذریم سال نود شد و نه که من هیچ کس هیچ پخی نشد وااااای یهوبارون گرفت هورررا
امروزهم مثل روزهای دیگر گزشت میرم خونه مامانم الان جدایی نادر و سیمین رو سینماست کی ما رو میبره ؟ تو شهر ما کلا ۲ تا سینما مونده اینا رم نمیریم تا ببندند ههه هه ه ه هههه
سلام
از اینکه ۴ تا کامنت داشتم متعجبم البته یکیش تبلیغ بود سلام بر سال ۸۹ که آمدی و ما را یک سال پیرتر کردی واین نهایت انصاف که همه به دنیا بیایم جوان و سپس میانسال و بعد پیر گشته و بعد با خیال راحت یا ناراحت بمیریم نمیدونم چرا از فکر مرگ نمیترسم شاید چون نمیدونم چه خبره شایدم اینجا خیلی حال نمیکنم البته یه روزایی هست که میخوام دو دستی به زندگی بچسبم از اون ورش خیلی میترسم خیلی برای همین سعی میکنم آدم خوبی باشم ولی اگه هم نبودم به ملک الموت میگم که تمام سعیم همین بود شرمنده دیگه کاری نمیشه کرد وقت تمام شد . مثل امتحان .
خوب حالا که بهاره چرا فکر مرگ باشیم بس که گردنم درد میکنه میخوام بمیرم اگه لپ تاپ داشتم بهتر بود؟ نمیدونم خدا رو شکر همه چی میخوام ها میگن از بس کرم خدا زیاده باید آدم زیاد بخواد اگه کاسه ات رو کوچیک بگیری هم کمتر توش چیزی جا میشه من که یه انبار بزرگ جا برای چیزهایی که میخوام آماده کردم هر کدوم هم که میاد جاش یه چیز جدید میخوام ما اینیم دیگه .
خوب خداحافظ
رفتم یه وبلاگ غمگین خوندم هوس نوشتن کردم بابا دست به قلمم خوبه ها خیلی وقت بود ننوشته بودم خدا رو شکر که هنوز زنده ام و نفس میکشم مگه نه؟ میخوام بگم یه نفر به من کمک کرد تا بتونم درست زندگی کنم یک نفر که من و از خودم هم بیشتر دوست داشت دلم برای اون میتپه و بخواطرش همه چی رو تحمل میکنم دیگه تا اون هست مهم نیست کی دوسم داره کی نداره کی زنده است کی نه .
ای بابا چشمه نوشتن خشکید چی بگم که تکراری نباشه نزدیک عیده و من مثل همیشه بی صبرانه منتظر بوی بهار و رفتن به یک جای گرمسیری هستم امروز جمعه است ولی جمعه هم جمعه های قدیم که شور انگیز بود احساس داشت و قلب من برای لحظه ای هوا خوری میتپید دیگه انقدر هیجان و فروغ ندارم که اگر انرژیهام خالی نمیشد میمردم و زنده میشدم و اگه شبها بیرون نمیرفتم و تو کافی شاپ نمینشستم و سیگاری نمیکشیدم احساس یک زندانی رو داشتم نمیدونم چی شد واقعا این سن منه یا جبر زمانه که دلم آرام مثل یک دریای مرده شده و خواسته هام فرق کرده خیلی زیاد دوست دارم خودم و همه رو کاش انقدر تند نمیگذشت