مطلب

اینجا نه کسی میاد نه کسی میره

مطلب

اینجا نه کسی میاد نه کسی میره

نوشتن

رفتم یه وبلاگ غمگین خوندم هوس نوشتن کردم بابا دست به قلمم خوبه ها خیلی وقت بود ننوشته بودم خدا رو شکر که هنوز زنده ام و نفس میکشم مگه نه؟ میخوام بگم یه نفر به من کمک کرد تا بتونم درست زندگی کنم یک نفر که من و از خودم هم بیشتر دوست داشت دلم برای اون میتپه و بخواطرش همه چی رو تحمل میکنم دیگه تا اون هست مهم نیست کی دوسم داره کی نداره کی زنده است کی نه .

ای بابا چشمه نوشتن خشکید چی بگم که تکراری نباشه نزدیک عیده و من مثل همیشه بی صبرانه منتظر بوی بهار و رفتن به یک جای گرمسیری هستم امروز جمعه است ولی جمعه هم جمعه های قدیم که شور انگیز بود احساس داشت و قلب من برای لحظه ای هوا خوری میتپید   دیگه انقدر هیجان و فروغ ندارم  که اگر انرژیهام خالی نمیشد میمردم و زنده میشدم و اگه شبها بیرون نمیرفتم و تو کافی شاپ نمینشستم و سیگاری نمیکشیدم احساس یک زندانی رو داشتم نمیدونم چی شد واقعا این سن منه یا جبر زمانه که دلم آرام مثل یک دریای مرده شده و خواسته هام فرق کرده خیلی زیاد دوست دارم خودم و همه رو کاش انقدر تند نمیگذشت